هلیا فرزادمهر - محمدامین روی صندلی چوبی کنار آشپزخانه نشسته بود و بهآرامی با ماهی داخل تنگ حرف میزد. تلویزیون هم روشن بود و کارتون تام وجری پخش میکرد.
محمدامین از ماهی پرسید: «تو از اینکه همیشه توی آبی بدت نمیآید؟ از اینکه دستهایت همیشه خیساند ناراحت نیستی؟ تازه تو که حوله هم نداری تا دستهایت را خشک کنی. میخواهی بیایی بیرون؟»
ماهی بعد از شنیدن این حرفها بالا و پایین پرید. پسر کوچولو فکر کرد ماهی توی تنگ از ذوق بیرون آمدن است که آنقدر بالا و پایین میپرد. دلــــش بــرای ماهی سوخت. برای همین با دستش یواش ماهی قرمز را بیرون آورد.
ماهی بیشتر بالا و پایین پرید و دم خود را همینطور برای محمدامین تکان داد. محمدامین با خوشحالی گفت: «ماهی کوچولو، من که کاری نکردم داری اینطور از من تشکر میکنی!» و رو به ماهی گفت: «بیا با هم تلویزیون تماشا کنیم!»
مادر پسر کوچولو توی آشپزخانه مشغول درست کردن غذا بود. چند دقیقهای گذشت. محمّدامین روی کاناپه نشست و محو تماشای کارتون بود که ناگهان متوجه شد ای وای! ماهی قرمز توی دستش دیگر تکان نمیخورد.
خیلی ترسید و سریع ماهی را توی تنگ آب انداخت و زل زد به لبهای ماهی. محمدامین گفت: «هی ماهی کوچولو، از گربهی توی تلویزیون که نباید بترسی! او از توی تلویزیون نمیتواند دربیاید و تو را بخورد. نترس!»
ماهی قرمز بعد از چند لحظه باز شروع کرد به بالا و پایین پریدن.
محمدامین گفت: «آخ جان! دوباره خوشحال شدی. راستی، یک سؤال دیگر دارم. من که نمیدانم تو از آب بیشتر خوشت میآید یا از خشکی.»
ماهی قرمز دهانش را باز و بسته کرد. از توی دهانش حبابهای کوچولویی بیرون میآمد. محمدامین گفت: «من صدایت را نمیشنوم. بلندتر حرف بزن! چه گفتی؟ دوباره بگو.»
درست همین لحظه بود که صدای مامان محمدامین به گوش رسید که گفت: «پسرم، عزیزم، چهکار میکنی؟ اینقدر این ماهی کوچولو را اذیت نکن! او یک چهارثانیهای بانمک است!»
محمدامین با تعجب پرسید: «چهارثانیهای دیگر چیست؟» مامان با خنده گفت: «میگویند ماهیها در کل ۴ ثانیه چیزی یادشان میماند. بعد همهچیز را فراموش میکنند.»
محمدامین با تعجب به مامان نگاه کرد و پرسید: «یعنی ماهی قرمزم الان یادش رفته اسمش چیست؟ یادش رفته من چقدر کمکش کردم تا بیرون بیاد از تنگ؟ یعنی او حتی هر چهار ثانیه یک بار یادش میرود ماهی است؟»
محمدامین بهطور عجیب و غریبی به ماهی نگاه میکرد. ماهی کوچولو روی آب خوابیده بود و تکان نمیخورد.
محمدامین بهش گفت: «ماهی کوچولو، بلند شو، بلند شو!» اما او برای همیشه خوابیده بود.
این بار محمدامین بلند فریاد زد: «مامان، او حتی یادش رفته میتواند تکون بخورد!» مامان تنگ را از دست محمدامین گرفت و گفت: «ای وای، ای وای! حتما ماهی را از توی تنگ بیرون آورده بودی که اینطوری شده.»
پسر کوچولو غمگین بود و آرزو میکرد مامان بتواند یک طوری حال ماهیاش را خوب کند.